خبرگزاری فارس، اصفهان - فاطمه نجفی. یکی از مهمترین وظایفی که نهادهای اجتماعی در ارتباط با جامعه معلولان برعهده دارند، این است که تمهیدات لازم را فراهم کنند، یکی از اقدامهای اساسی این است که به عنوان پیشدرآمد برای تأمین جایگاه شایسته اشخاص دارای معلولیت در جامعه، انجام کار فرهنگی یا فرهنگسازی حقوق معلولان است.
تاریخ اثبات کرده است که هرگاه پروسه توسعه و آبادانی در کشوری به بهای له کردن اقشار ضعیف و محروم جامعه انجام شود، آن توسعه در هر سطحی که باشد عقیم خواهد ماند. یکی از این اقشار محروم، معلولان هستند که وقتی گفته میشود محروم، مقصود اغراق یا مظلومنمایی نیست و در برخی موارد وضعیت نامناسب اشتغال، مسکن و امکانات رفاهی معلولان ایرانی، آینه تمام نمای محرومیت این قشر محروم است.
اما این همه ماجرای نیست و گاهی با همه دشواریها، واقعیت برخلاف تصورها رقم میخورد و از دل یک درام پرمخاطره، یک پایان خوش غرورانگیز سر بر میآورد، پایانی که همه تلخیها را خواهد شست و راه تازهای برای زندگی کردن زندگی را به تصویر میکشد.
تصور نداشتن یک دست یا پا چقدر می تواند ادامه زندگی را سخت کند؟ حال تصور کنید زمانی را که از از سر به پایین هیچ حسی در اندام ها نباشد، جوان هنرمند سمیرمی در همین شرایط به دنبال نوشتن کتاب داستان است و حرفهای تازهای برای گفتن دارد.
و این بهانهای بود برای آغاز یک سفر و روایت یک دیدار پر از اتفاقهای خوب، چند صد کیلومتر آنسوتر از شهر اصفهان، در جنوبیترین نقطه استان به سراغ جوان هنرمند و معلول سمیرمی رفتیم که تنها یک انگشتش کارایی دارد و همان، نقش قلم را ایفا میکند برای ثبت کردن داستانهایش.
حمیدرضا مهرابی در مورد گذشتهاش اینطور میگوید: تا مقطع پنجم ابتدایی درس خواندم و با اینکه علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم، به خاطر درد زیاد و عدم توانایی در نوشتن ترک تحصیل کردم، حدود ۴-۵ سال است که داستان مینویسم که در مجلات تخصصی کودک و پیام بچهها چاپشده است.
حمیدرضا قصد دارد داستانهایش را در کتابی منتشر کند اما میگوید: «به دلایل اقتصادی و گرانی کاغذ موفق به چاپ کتاب نشدم و نیاز به حمایت دارم تا بتوانم کتابم را چاپ کنم».
این جوان سمیرمی به نخستین قدمش در نوشتن اشاره و مادرش را شخصیت اول ماجرا معرفی میکند «سال ۹۲ بود، شبکه دو یک برنامه صبحگاهی پخش میکرد که بخشی از آن مربوط به داستاننویسی بود بهطور اتفاقی یک خاطره طنز از مادرم فرستادم، این خاطرهام انتخاب و مورد تقدیر قرار گرفت، اولین داستان من با این خاطره شروع شد».
از او در مورد این خاطره طنز پرسیدیدم، توضیح داد «یک شب مادرم برای درست کردن شامیکباب به آشپزخانه میرود، به دلیل قطع برق اشتباهاً شیشه شربت دیفن هیدرامین و اکسپکتورانت را بهجای فلفل و ادویه در غذا ریخته و باعث شد اعضای خانواده دو روزی بخوابیم...» این شام مادر که همیشه حامی فرزندش بوده، چراغی بود در اول راه داستاننویسی علیرضا تا بفهمد استعدادی دارد، به اسم نویسندگی!
حمیدرضا اینگونه ادامه میدهد: من یک انسانم و حق زندگی کردن دارم و بادلی گرم و امیدی راسخ برای زندگی و موفقیتم تلاش میکنم و شعار «معلولیت محرومیت نیست بلکه محدودیت است.» مسألهای است که همه آدمها باید درباره ما بدانند که ما ناتوان نیستیم بلکه انسانهای بسیار قدرتمند و پرتلاشی هستیم و این محدودیت هم نمیتواند مانع رشد و پیشرفت در زندگیمان شود.
تنها عضوی که حرکت داشت و میتوانست علیرضا را در نوشتن یاری کند انگشت شصت دست راست بود هرچند به خاطر نوشتن دستش درد میگرفت اما علاقهاش به نوشتن فراتر از این بود؛ حتی یک بار تلفن همراهش که محل ذخیره داستانهایش بود دچار مشکل میشود و تمامی آن نوشتهها حذف میشوند، اما او ناامید نشده و باز شروع میکند به نوشتن و میگوید اگر رایانهای در منزل داشت میتوانست راحتتر بنویسد، اما هزینههای درمان آنقدر بالا بوده که پولی برای خرید لپتاپ باقی نمیماند.
مادر کوه صبر و استقامت و نور امید خانه، پرستار بیمزد و مواجب روزهای سخت خانه است تا همراه لحظههای تلخ و شیرین خاطرات فرزند باشد؛ مادر حمیدرضا با اشاره به هوش سرشار او و تواناییهای ذهنیاش میگوید: حمیدرضا بیمه تحت تکفل پدر است و هر دو ماه یکبار هزینه سنگین خرید داروهایش در این وضعیت اقتصادی شرایط را سختتر کرده است.
این نویسنده سمیرمی میگوید: از طریق کانون نویسندگان ایران با اساتید زیادی مثل استاد محمدرضا سرشار، مصطفی رحماندوست، و دیگر استادان آشنا شدم.
هنرمند معلول بادلی به بزرگی آسمان درخواستهایش را از مردم و مسؤولان چنین عنوان میکند: از مردم که هیچ توقعی ندارم فقط میخواهم با چشم ترحم به معلول چه جسمی چه روحی نگاه نکنند مردم فقط به چرخ ویلچر یک معلول نگاه نکنند به توانایی او نگاه کنند معلولان تافته جدا بافته نیستند از همین مردم هستند در این دنیا شکل همهچیز باهم فرق میکند مثل انگشتان دست که از هم متمایز هستند.
حمیدرضا گریزی هم به وعدههای پرزرق و برق مدیران به معلولان میزند و ادامه میدهد: فاصله میان «سخن تا عمل» طولانی است و همین فاصلههاست که معضلات زندگی معلولان را تشدید میکند که تلاش جامعه معلولان برای ارائه توانمندیها از طرفی و فشار باورهای سطحی افراد جامعه و برخی مسؤولان از طرفی دیگر، عرصه را بر فرد معلول تنگ میکند اما خواسته معلولان از مسؤولان مناسبسازی شهر برای عبور و مرور، مناسبسازی حمل و نقل، مناسبسازی ادارات برای رفت وآمد ویلچر معلولان عمل کنند.
هنرمند و نویسنده سمیرمی در آخرین کلامهایش شعری میخواند و نشان میدهد که با فضای ادبیات هم بیگانه نیست و طبع لطیفی هم دارد:
«مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد/ اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
منجم طالع بخت مرا از برج بیرون کن/ که من بدطالعم ترسم ز آهم آسمان سوزد»
و این آخرین کلام داستاننویس روایت ما بود: «چشمها را باید شست جور دیگر باید دید، چترها را باید بست زیر باران باید رفت...».
انتهای پیام /۶۳۱۱۱/ص۳۰/ح