اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  حماسه و مقاومت

انگشت‌هایم کو؟

یک روز صبح دکتر برای معاینه به آنجا آمد و دستور داد پانسمان دستم را باز کنند. تا آن لحظه از وضعیت دستهایم خبر نداشتم، فقط احساس میکردم که جراحاتی برداشته است.

انگشت‌هایم کو؟

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زمانی که در تابستان سال 67 قطع نامه 598 توسط ایران پذیرفته شد اغلب جامعه فکر می‌کرد جنگ به پایان رسیده اما شاید بتوان پایان جنگ را وقتی اعلام کرد که اسرای ما از زندان های منحوس رژیم بعث عراق آزاد شدند.

آزادگانی که روزهای بسیار سختی را زیر شکنجه های وحشیانه حزب بعث گذرانده بودند و مجبور بودند دردهای خود را در غربت و دوری از خانواده تحمل کنند. بسیاری از این بزرگ مردان به قدری شکنجه شدند که حتی دیگر نتوانستند به آغوش خانواده برگردند و همانجا به شهادت رسیدند.

آنچه خواهید خواند خاطره ای است از آزاده «جعفر ربیعی» که از روزهای سخت اسارت اینگونه یاد می‌کند:

                                                   ****

یکی از اسرا که دچار ناراحتی تنفسی بود، یک شب به طور ناگهانی تنگی نفس گرفت. مهدی خیلی سعی کرد کمکی کند، ولی کاری از دستش نمی آمد. به سراغ نگهبانی که پشت در قفل شده ایستاده بود رفت و شروع به التماس کرد که دکتر را خبر کند. آن نگهبان به صورت مهدی هم نگاه نکرد تا چه رسد که بخواهد حرفهایش را گوش دهد. ولی مهدی همچنان به التماس کردن ادامه داد تا اینکه نگهبان از این کار عصبانی شد و با قنداق تفنگ برروی در شیشه ای کوبید و از مهدی خواست که سرجای خودش برگردد.

التماسها اثری نداشت. مهدی به بالین تخت دوستمان که درحالت اغما بود برگشت. همگی با حالتی مضطرب به یکدیگر نگاه می کردیم. از مهدی خواستم مجددا از نگهبان بخواهد تا دکتر را خبر کند. او با چشمانی پر اشک باز هم از نگهبان درخواست کرد. درخواستها و اشکهای مهدی برای نگهبان امری عادی به حساب می آمد و این حالات نمی توانست لحظه ای احساسات او را تحریک کند. قلب سنگیش اجازه هر عکس العملی را از او گرفته بود. در همین لحظه از اطاقکی که آن طرف در شیشه ای بود افسری بیرون آمد و با نگهبان شروع به صحبت کرد. خوشحال شدیم. گمان می کردیم که دیگر دکتر را خبر خواهند کرد. افسر درحالی که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده رو به مهدی کرده و شروع به پرخاش نمود. بهت زده شده بودیم. مهدی تا می خواست صحبت کند، افسر داد و بیداد میکرد. اجازه نمی داد مهدی حرفی بزند. مهدی اشک ریزان کنار تخت دوستمان برگشت و آن افسر هم به اتاق خود رفت. نگهبان هم خیلی عصبانی شده بود، ظاهرا از طرف افسر بی لیاقت شناخته شده بود که نتوانسته صدای یک اسیر را خفه کند. چند لحظه ای از این برخورد نگذشته بود که حال دوستمان به شدت رو به وخامت گذارد و در مقابل چشمان حیرت زده ما روحش به سوی ملکوت اعلی پرکشید.

بچه ها همگی در حال گریه بودند. گریه برای شهادت او نبود، به خاطر مظلومیتش بود، مظلومیت در سرزمینی که ابا عبدالله (ع) مظلوم در خاک آن مدفون است و پیروانش به عشق زیارت بارگاه مطهرش این گونه به شهادت می رسند! این وضعیت چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس مهدی به طرف نگهبان رفت و گفت که دیگر احتیاجی به خبر کردن دکتر نیست، او به رحمت حق پیوست. نگهبان ناباورانه نگاهی به مهدی و نگاهی به طرف تخت مریض افکند. باور نمی‌کرد.

سؤال کرد: «راست میگویی؟» مهدی جواب داد: «می توانی ببینی.» نگهبان گفت: «دکتر را خبر می کنم، اما اگر دروغ گفته باشی روزگارت را سیاه می کنم.»

مهدی با لبخند زهرآلودی گفت: «احتیاج به خبرکردن دکتر نیست، بگو بیایند و جنازه را ببرند». نگهبان فورا به طرف همان اتاقی که افسر درحال استراحت بود رفت و شروع به صدا زدن او کرد. افسر خواب آلود بیرون آمد و با هم شروع به صحبت کردند. بعد از شنیدن این خبر افسر فورا به طرف محوطه بیرونی سالن حرکت کرد و بعد از یکی دو دقیقه بازگشت. در سالن را باز کردند و به طرف تخت دوست شهیدمان آمدند. بعد از معاینه کوتاهی، یک نفر با عجله به طرف بیرون دوید. بعد از مدت کوتاهی به همراه یک نفر دیگر دستگاه اکسیژن را آوردند و آن را به پیکر بی جان آن شهید وصل کردند. به اندازه ای نقششان را خوب بازی میکردند که باورمان آمده بود که او هنوز شهید نشده است. بعد از چند لحظه همدیگر را نگاهی کردند و صحبتی کوتاه در بین خودشان رد و بدل شد. سپس از مهدی سؤال کردند که از کی حال او خراب شده بود؟ او جواب داد: «از اول غروب، و من بارها این نکته را به نگهبان گوشزد کردم، ولی او توجهی نکرد». آن افسر که ظاهرا کشیک شب آنجا بود، گفت: «ما تمام سعی خود را برای نجات این مجروح انجام دادیم، ولی متاسفانه موثر واقع نشد، او مرده است»

مهدی که بغض گلویش را می فشرد و به سختی صحبت می کرد، گفت: «ولی شما که برای او کاری نکردید. می توانستید از مردنش جلوگیری کنید.»

افسر عصبانی شد و فریاد زد که شما همگی همینطور هستید. قدر محبت را نمی دانید! ما در اینجا شب و روز زحمت می‌کشیم و از شما پرستاری می کنیم، اما آخر کار باز هم می گویید کاری نمی کنید. اصلا حق شما اینست همان موقع که اسیر می شوید، تمامتان را بکشند، تا ما هم راحت شویم.

بعد از این سیاه بازی وسایلشان را جمع کردند و رفتند. لحظه ای بعد هم دو نفر از خدمه بیمارستان با برانکارد آمدند و آن رزمنده شهید را با خود بردند. دوباره در را قفل کردند. آن شب، شب تلخی بود که با همه سختی اش سپری شد.»

روز بعد ساعت حدود ده صبح بود که سر و کله اعضاء صلیب سرخ جهانی پیدا شد. البته من اطلاعات چندانی راجع به آنها نداشتم، فقط می دانستم که آنها وظیفه دارند با موافقت عراق بعد از دیدن ما و ثبت نام در دفاتر مخصوص، زنده بودن ما را به ایران گزارش نمایند. برای اولین بار بود که آنها را می دیدم. بچه ها می گفتند که این بار دوم است که اعضا صلیب سرخ ظرف چند روز گذشته به اینجا می آیند. مرتبه اول را یادم نمی آمد، ولی گویا تازه از اطاق عمل بیرون آمده و تقریبا بی هوش بودم. بچه ها می گفتند: «آنها از تو نیز ثبت نام کرده و مشخصاتت را نوشته اند.»

در یک لحظه اضطراب همه وجودم را فرا گرفت، زیرا در آن حالت نیمه بی هوشی مطمئن نبودم که چه جوابهایی در مقابل سؤالهای آنها داده ام. نمی دانستم که به آنها گفته ام عضو سپاه هستم یا نه؟ در یک آن اطلاعیه فرماندهی سپاه چهارم ارتش عراق به یگانهای تابعه اش به یادم آمد که در آن قید شده بود پاسداران انقلاب اسلامی حکم مجرمان جنگی را دارند و لازم است در همان نقطه به اسارت گرفته شده، اعدام گردند. کسانی که از این دستور تخلف ورزند، خود محاکمه و تحت تعقیب واقع خواهند شد. این اطلاعیه در عملیات مسلم بن عقیل بعد از فتح مقرهای فرماندهی ارتش عراق توسط رزمندگان اسلام به دست آمده بود. نمی دانستم چه کار باید بکنم. مهدی را صدا زده و از او پرسیدم: «آیا اعضا صلیب سرخ از من هم ثبت نام به عمل آوردند.»

گفت: «بله.»

سوال کردم: «چه کسی برای آنها گفته های مرا ترجمه کرد؟ » گفت: «خودم.» پرسیدم: «نوع عضویتم. را چه گفتی؟» مهدی با خنده‌ای جواب داد: «تو به من گفتی سپاهی ولی من برای آنها بسیجی ترجمه کردم. یادت باشد که دیگر از این اشتباهات نکنی».

چند روز بعد اعضا صلیب سرخ آمدند تا اگر اسیر جدیدی اضافه شده از او ثبت نام به عمل آورند. عراقیها قبل از ما موضوع شهید شدن آن رزمنده را برایشان شرح داده بودند. اعضا صلیب از ما نیز خواستند شرح ماوقع را بگوییم. مهدی به نمایندگی از بقیه موضوع را دقیقا برای آنها شرح داد. آنها تعجب کرده و گفتند: «حرفهای شما صد و هشتاد درجه با صحبتهای مقامات عراقی تناقض دارد. آنها می گویند ما تمام سعی خودمان را در این مورد انجام داده ایم که به نتیجه نرسید. اتفاقا شما را نیز گواه برادعای خویش معرفی کرده اند.»

مهدی با صدای بلند موضوع را با بچه ها در میان گذاشت و گفت که هرکس ادعای عراقیها را تائید میکند دستش را بالا ببرد. همه با صدای بلند به مطالب عراقیها اعتراض کردیم. اعضا صلیب سرخ هاج و واج مانده بودند. مطالبی را نوشته و از آنجا رفتند.
حدود ده روز از آمدنم به آن بیمارستان می گذشت. در این مدت از وضعیت دست و پایم بی خبر بودم، چون در تمام این مدت دست و پایم درمیان پانسمان پنهان شده بود. یک شب ساعت حدود 12 نگهبان در را باز کرد و دو نفر وارد سالن شدند. آنها یکی یکی بچه ها را برانداز میکردند، البته بیشتر بچه ها خواب بودند. من و مهدی هم با یاد و صحبت از روزهای گذشته جبهه، مشغول گفتگو بودیم. در ابتدا فکر کردم آنها کاره‌ای هستند. وقتی جلوتر آمدند دیدم یکی از آنها حدود 20 ساله و دیگری 40 ساله نشان می دهد. یک بیسیم در دستشان بود. با کمی دقت در قیافه و وضعیت ظاهریشان فورا نظرم عوض شد. آنها مأمور گشت شب در محوطه بیمارستان بودند. به بالای تخت، رسیدند. هردو سلام کردند.

خیلی تعجب کرده بودیم. جوابشان را دادیم. شکلاتی از جیبش درآورد و تعارف کرد ابتدا از گرفتن آن خودداری کردیم. ولی با اصرار زیاد او پذیرفتیم. از تاریخ اسارتمان پرسیدند، جواب دادیم. بعد از چند سوال متفرقه، پرسید: «آیا به نظر شما مردم عراق مسلمانند؟»

جواب دادیم: «بله .»

گفت: «چرا در ایران می گویند مردم عراق کافرند؟»

تعجب کردیم. مهدی در جواب گفت: «ما در ایران چنین حرفی را نشنیده ایم و چنین چیزی اصلا وجود ندارد.»

آن عراقی گفت: ولی مطبوعات و رادیو تلویزیون ما این مطلب را همیشه مطرح میکند.» مهدی فورا جواب داد: «دروغ می گویند. قضیه به این صورت نیست. مطلب طور دیگری است.» عراقی پرسید: «چگونه است؟» مهدی مردد بود که به این سوال پاسخ بدهد یا نه؟!

پس از مکث کوتاهی جواب داد: ایرانیها مردم عراق را کافر نمی دانند.» عراقی پرسید: «چرا؟» مهدی جواب داد: «چون امام خمینی گفته است.» عراقی از این صراحت بیان یکه خورد. رو کرد به طرف من و حالم را پرسید. گفتم: «خوبم.» پرسید: «از اینکه اسیر شدی خوشحالی یا نه؟» گفتم: «نه.» علت را پرسید؛ و من بی آنکه جوابش را بدهم، فقط سری جنباندم.

پرسید: «اگرتو را آزاد کنند تا به ایران بازگردی آیا حاضری بار دیگر به جبهه برگردی و با عراقیها بجنگی؟» وقتی جواب مثبت شنید علت را پرسید. گفتم: «برای اینکه به هدفی که به خاطر آن به جبهه آمده بودم، معتقد هستم و تا زمانی که این اعتقاد و هدف برایم وجود دارد، اگر هزار بار هم آزاد شوم، به جبهه بازخواهم گشت.

پرسید: «این اعتقاد و هدف کدام است؟» جواب دادم: «اینکه نیروهای شما متجاوزند و باید به سزای تجاوز خود برسند». . .
در این لحظه صدای بیسیمش بلند شد. پس از صحبت کوتاهی از پشت بیسیم از ما خداحافظی کرد و رفت. در آن شرایط بدلیل نداشتن تجربه در خود احساس خوشحالی میکردیم که توانسته ایم این گونه جواب او را بدهیم، ولی مسایلی که بعدها در این رابطه ها پیش آمد، نشان داد

که در مقابل دشمن، در شرایطی که احتیاج به اینگونه صراحت بیان وجود ندارد، سکوت بهترین راه است. البته این برخوردها و صحبتها برای خیلی از بچه ها پیش می آمد که هرکدام به نوعی با آن برخورد میکردند و به آن جواب می دادند. مثلا بعضی ها صریح اسم صدام را می آوردند و به عراقیها میگفتند که او مسبب این همه جنایات است. این موضوع از طرف عراقیها با عکس العملهای متفاوتی روبرو می شد. برخی ها سکوت می کردند، برخی ها به دفاع از او برمی آمدند و بعضی با اذیت و آزار رساندن جسمی و روحی بچه ها، عملا از صدام حمایت میکردند.

یک روز صبح دکتر برای معاینه به آنجا آمد و دستور داد پانسمان دستم را باز کنند. تا آن لحظه از وضعیت دستهایم خبر نداشتم، فقط احساس میکردم که جراحاتی برداشته است، اما وقتی که پانسمان دو دستم باز شد، متوجه قطع انگشتان هردو دستم شدم. انتظارش را نداشتم. سخت به فکر فرو رفتم. پانسمانچی که متوجه تغییر حالم شده بود، پرسید: از اینکه انگشتانت قطع شده ناراحتی؟» فورا خود و افکارم را جمع و جور کردم و جواب دادم: «نه!»

با تعجب پرسید: «چرا؟» گفتم: «به جبهه آمده بودم تا در این راه جانم را بدهم ولی خداوند همین مقدار را پذیرفت. من هم راضی به آنچه هستم که خداوند برایم می پسندد».

از چهره اش معلوم بود که هضم و تحلیل این موضوع برایش مشکل و یا غیرممکن است. سری جنباند و به پاک کردن زخمها پرداخت.
روز 14 اسفند بود که چند نفری از جمله من و سه نفر دیگر را برای انتقال به اردوگاه آماده کردند. چون جو اردوگاه برایم ناشناخته بود، قلبا تمایلی برای رفتن به آنجا نداشتم. البته تا حدی از وضعیت اردوگاه شنیده بودم. آنجا محلی بود برای نگهداری دسته جمعی اسرا؛ و شنیده بودم که عراقیها در آنجا اسرا را اذیت میکنند.
در این زمان خاطرات مدتی را که در این بیمارستان بستری بودم، در ذهنم مرور می کردم. خاطره ای که فکرم را مشغول کرده بود، یاد رزمنده ای بود که تختش در گوشه سالن بیمارستان قرار داشت. موج انفجار او را گرفته و همه چیز را از یاد برده بود. قادر به صحبت کردن نبود، ولی «ایاک نعبد وایاک نستعین» برزبانش جاری می شد. او نتوانسته بود اسم خود را بگوید تا درجایی ثبت شود. چند روز بعد وقتی به اردوگاه منتقل شدم شنیدم که بر اثر شدت موج گرفتگی شهید شد. مبهوت بودم. راستی این چه حکمتیست که باعث می شود انسان همه چیز خود را به استثنای جمله «ایاک نعبد وایاک نستعین» به فراموشی بسپارد؟

و یاد آن دوست اصفهانی ام افتادم، کسی که به خاطر شدت جراحت مدت زیادی از نوشیدن آب که برایش خیلی خطرناک بود، منع شده بود، ولی این منع فقط در شعار بود. عراقیها برایش آب آوردند و او که از فرط تشنگی عذاب می‌کشید، عملا تشویق به نوشیدن آب شد. با نوشیدن آب و بعد از مدت کوتاهی به سوی شهدای دیگر پرکشید. خاطرات زیادی به ذهنم می آمد، هرچند که گذشت سه هفته برای داشتن خاطره های زیاد خیلی کوتاه بود ولی عراقیها درمدت جنگ موفق شده بودند که حتی لحظات زندگی یک اسیر را با اذیت و آزار رساندن به او و همرزمانش، مملو از خاطرات تلخ کنند.

در مقدمات انتقال ما به اردوگاه به سراغمان آمدند و برای سوار کردن به اتوبوس حرکتمان دادند. اتوبوس صندلی داشت و به هیچ وجه برای انتقال مجروح مناسب نبود. عراقی ها از پشت پیراهن بیمارستانی هرکدام از ما را گرفته و کشان کشان تا ته اتوبوس بردند. درد همه وجودمان را فرا گرفته بود. ولی در موقعیتی قرار داشتیم که امکان اعتراض یا بلند کردن صدا، حتى از فرط درد را هم نداشتیم. وضعیت و حال مجید صادقیان - یکی از اسراء آزاد شده در 14 خرداد از همه بدتر بود. جراحات فراوان و عمقی او بعدها دراردوگاه، بین اسرای این عملیات زبانزد شد. علاوه بر از دست دادن یک پایش جراحات شدید دیگری نیز داشت. گذشته از اینها کمی سن او مزید بر علت شده بود تا ما درد خودمان را فراموش کنیم. پیش خود به این فکر فرو رفتم که وقتی کادر درمانی عراقیها این گونه با اسرا برخورد کند، قطعا در آینده بیشتر در فشار خواهیم بود.

اتوبوس حرکت کرد. برای حمل چهار اسیر مجروح که به سختی قادر به حرکت در جای خود بودند، حدود ده سرباز مسلح روی صندلیها مستقر شدند تا بتوانند با رعایت نکات ایمنی مأموریت خود را با کمال دقت و شجاعت به اتمام برسانند! بعد از طی مسیری که حدودا یک ساعت به طول انجامید، ماشین توقف کرد و بعد از چند لحظه چهار ایرانی به همراه چند عراقی وارد اتوبوس شدند. ایرانیها را از روی نام پلاکهائی که بر روی سینه شان قرار داشت شناختیم. آمده بودند تا ما را از اتوبوس پیاده کنند. ظاهرا به اردوگاه رسیده بودیم. دو نفرشان بالای سرم آمدند و سلام کردند. بعد از جواب سلام درحالی که بغض گلویم را به سختی می فشرد گفتم: «اینها مثل حیوان هستند».

یکی از آنها به اسم حسین گفت: «اینجا از این حرفها نزن. حواست را خوب جمع کن. اینها فارسی می دانند و اگر بفهمند روزگارت را سیاه میکنند. بنابراین همیشه مواظب حرف زدن خودت باش.»

با برانکارد از ماشین پیاده‌مان کرده و جلوی آسایشگاه روی زمین گذاشتند. عراقیها دراطراف ما ایستاده بودند و اجازه نمی دادند اسرای دیگر که در محوطه اردوگاه در حال قدم زدن بودند به ما نزدیک شوند. بچه های محوطه، هرکدام به طریقی ابراز علاقه میکردند. یکی دست تکان می داد، دیگری ضمن رد شدن از دو یا سه متری ندا می داد: «ناراحت نباشید.» خلاصه هرکدام به نحوی ابراز محبت می کردند. پس از گذشت حدودا نیم ساعت، عراقیها اسامی ما را یادداشت کردند و برادران اسیر موی سرمان را تراشیدند. با آبی ولرم شستشویمان دادند و سپس داخل، آسایشگاهی شدیم که برای مجروحین در نظر گرفته بودند.

در این جا بود که درسهای فراوان آموختم. اسیرانی که مدتها دربند دشمن صهیونیستی بودند، این درسها را به من آموختند. آموخته ها به انسان می فهماند که چگونه باید دست خالی با سلاح مادی دشمن مبارزه کرد.

چرا که آنها از هر وسیله ای برای خرد کردن استفاده میکردند و با قطع مواجب روزانه و حوایج ضروری می خواستند افراد را به زانو درآورند. ولی تو می آموختی که چگونه با قامتی استوار و سری بلند، ایستادگی کنی و به آنها بفهمانی که همه مسائل در تحلیلهای مادی نمی‌گنجد و فشارهای روحی و جسمی نمی تواند انسانهایی را که به هدف و راهی که اعتقاد راسخ دارند، از میدان مبارزه بیرون کند.

انتهای پیام/ب

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول